« ادامه داستان خواب سنگین»
سر جایش نشست و حتی بدون این که نیم نگاهی به ما بیندازه، با صدایی کلفت و عصبانی از میان تارهای ضخیم حنجره ، گفت:« بشینید»
نشستیم با نگاهمان به هم اشاره میکردیم که خدا امروز را به خیر بکند!
شهره، میز جلو مینشست. یکریز پاهاشو تکون میداد و پوست ناخنهاشو میکند.از ترس، جرأت نمیکردم بگم:« نکن» میزمان یکسره تکان میخورد.
همیشه این احساس در ما بود که خانم احمدی هیچ کس را دوست ندارد و هیچ کس هم دوستش ندارد! اصلا فکر نکنم قلبی در سینه داشت!
نگاه تیز و ترسناک و حرکات بدنی که بیشتر برای مسخره کردن یا تحقیر به خوبی ورزیده و ماهر بودند و صدایی بلند و هولبرانگیز که مو را بر تنت راست میکرد!
خیلی دلمان میخواست بدانیم که آیا ازدواج کرده یا نه؟ اصلا بچهای دارد یا نه؟
اما کی این جسارت را داشت که بپرسد؟!
ما جواب سوالهایش را از ترس، جوابگو نبودیم چه برسد این برشهای خانوادگی؟
بچهها میگفتند:« بیچاره شوهر و بچههایش!» اما نمیدانستیم دارد یا نه؟
یکی دوبار مادرهایمان را به مدرسه آوردیم و از نحوه برخورد و درس دادن خانم احمدی شکایت کردیم اما مدیرمان محکم پشتش میایستاد و تازه مادرهایمان را هم شیر میکرد و به خانه میفرستاد.
مادرم میگفت::« خوبه! شما میخواهید سر کلاس هی هر و کر کنید و مسخره بازی اما چون این خانم جلوی این رفتارهای بچگانه و احمقانه شما را گرفته، بده! اگه این خانم بد بود که این همه آمار قبولیاش بالا نبود!»
می دانستم اینها حرفهایی است که خانم مدیر یاد مادرهایمان داده و ما تقریبا بدون پشتیبان و یاور بودیم!
آخه چه آمار قبولی و چه کلاسداری با جذبه و ساکتی که آدم آرزوی مرگش را میکرد و هر ثانیهاش به اندازه هزار ساعت میگذشت!
ما از ترس درس میخواندیم تا از کلاس بیرونمان نکند و زیر گلولهباران غلمبهها و ناسزاهایش نرویم!
فقط دلم میخواست آخر سال شود تا کتاب علوم را ریز ریز کنم و آتش بکشم!
هنوز که هنوز است اسم علوم که میآید، مو به تنم راست میشود و دلشوره میگیرم!
دفتر نمره را باز کرد و مثل قاضی دادگاهی که جنایتکاران جنگی را صدا میزند، چهار نفر را صدا زد.
همه توی دلشان آیت الکرسی میخواندند که خانم احمدی صدایشان نکند.
چهار مجرم خلافکار آن گوشه، کنار تختهسیاه به دار کشیدهشدند.
مریم یه ریز این پا اون میکرد.
خانم احمدی با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:« احمق تنبل درست بایست تو هنوز بلد نیستی صاف بایستی!؟
مریم از ترس، لرزش هم گرفت!
دستهایش میلرزید و صدایش تق تق میکرد.
هر سوالی که بچهها بلد نبودند یا به تته پته میافتادند تا جواب بدهند، محکم به روی میزش میکوبید و یکی دو کلمه نیشدار نثار طرف میکرد.
حال ما این طرف بهتر از آن چهار تا نبود. هر مشتی که روی میزش میکوبید و هر فریادی که میکشید تمام رگ و پیوند ما از هم جدا میشد.
رو نویسی علوم میداد آن هم نه کم! پدر انگشتهایمان درمیآمد تا مینوشتیم!
نمیدانم نمیدیدید که ما جز علوم هم درس دیگری داریم یا نه؟!!
توی کلاس که راه میرفت فکر میکردی، یک سرهنگ، تمام مملکت است که در میان سربازان یاغی و سرکش دارد قدمرو میرود تا توی دلشان را خالی کند و حالشان را بگیرد.
همه خود را به داخل میز میکشاندیم تا مبادا به ما بخورد.
به همه چی گیر میداد. به زیپ باز کیف! به لباس اتو نکشیده، به مداد کوچک، به مقنعه کج، به میز کج، به هر حال همهاش دنبال چیزی میگشت که از ما ایراد بگیره و بزنه توی سرمان.
آن روز بیحالتر و بداخلاقتر بود. احساس میکردم مثل همیشه فریاد نمیزند و بلند بلند درس نمیدهد.
گفت:« درس ششم را باز کنیم»
سریع درس شش را باز کردیم. رفت پای تخته و شروع کرد به درس دادن.
مثل همیشه هیچی نمیفهمیدیم فقط در سکوتی محض و پر دلهره به سخنانش گوش میدادیم. مثل مجسمههای یخی مینشستیم و به او و تخته زل میزدیم. فقط زل میزدیم و هیچی نمیفهمیدیم.
جرأت داشتی سوال کنی! تمام مغز و مخ و خانواده و تیر و ترکهات، زیر سوال میرفتند! و همهشان به باد بیشعوری و بیخردی گرفته میشدند!
خودمان درسها را میخواندیم و از یکدیگر یاد میگرفتیم یا به بچههای بالاتر روی میآوردیم و مشکلهای درسیمان را میپرسیدیم و بعدش همه تلاش ما به پای خانم احمدی نوشتهمیشد! که چون جذبه و هیبت دارد این همه بچهها درسش را خوب یاد میگیرند و نمره میآورند!
بعد از تمام شدن توضیحات درس، سر جایش نشست و از نرگس خواست تا از روی درس بخواند.
نرگس شروع کرد به خواندن.
خانم احمدی سرش را میان دو دستش گرفت و شقیقههایش را مالید. انگار از چیزی خیلی ناراحت بود و دردی درونی حسابی آزارش میداد!
سرش انگار درد میکرد و چشمانش قرمز شدهبود. نتوانست تاب بیاورد. سرش را روی میز گذاشت .
نرگس همچنان میخواند.
بچهها با اشاره خانم احمدی را به هم نشان میدادند.
درس تمام شد و خانم احمدی سرش را از روی میز برنداشت.
همه از ترس جرأت نمیکردیم صدایش کنیم.
یکی آهسته گفت:« خوابش برده»
بچهها نفس راحتی کشیدند و گذاشتند تا خانم احمدی راحت بخوابد ولی کسی را برای درس پرسیدن صدا نزند.
طولانی شد. ...! اصلا تکان نمیخورد...
مبصر کلاس آهسته گفت:« اجازه خانم درس تمام شد»
اما سرش را بلند نکرد و جواب نداد، انگار نشنید.
شراره جرأتی پیدا کرد و بلندتر گفت:« اجازه خانم درس تمام شد»
اما بازهم جوابی نشنیدیم.
یکی از بچهها یواش و با خنده گفت:« عجب خواب سنگینی دارد!»
به زنگ نزدیک میشدیم اما خانم سرش را از روی میز بلند نکرد.
زنگ خورد و هنوز سر خانم روی میز بود.
زنگ که خورد نفس راحتی کشیدیم و یواش و بیصدا از جاهایمان برخاستیم و چند نفری از در کلاس خارج شدند.
من و مبصر و نسرین به سمت میز خانم رفتیم .
هر چه صدایش کردیم جواب نداد.
نسرین به آرامی خانم را تکان داد اما بیدار نشد.
مبصرمان به سمت دفتر رفت و به مدیر خبر داد.
خانم مدیر با ناظم به سرعت به طبقه بالا آمدند.
خانم احمدی را صدا کردند، تکان دادند، بلندش کردند اما از هوش رفتهبود.
سریع زنگ زدند و آمبولانس آمد .
در کلاس ما شلوغ شدهبود .بچهها جمع شدهبودند و هر کسی چیزی میگفت.
ناظم به سمت در کلاس آمد بچهها هم د.. بدو... رفتند
آمبولانس خانم احمدی را برد.
ولی خیلی نگران بودیم که چه شد؟
روز بعد تا وارد مدرسه شدیم رنگ و بوی مدرسه و سرهای پایین معلمها و اشک و گریههایشان، فریاد میزد که چیزی شده!
وبا کمال تعجب و شگفتی شنیدیم که خانم احمدی دیروز سر کلاس سکته مغزی کرده و فوت شده!
باور نمیکردیم .... برایمان سخت بود....با این که معلم سختگیر و بداخلاقی بود ولی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم.
بچهها تو شوک بودند. گریه میکردند و از این که سر کلاسی نشستهاند که معلمشان آخرین روزش را در آن سپری کردهبود، خیلی ناراحت بودند!
ماجرا به همین جا تمام نشد کلاس ما شد گاو پیشانی سفید تا تقی به توقی میخورد میگفتند شما معلمتان را کشتید! میخواهید بقیه را هم بکشید؟!
این ماجرا به همان سال هم خاتمه پیدا نکرد و تا روز آخری که در آن مدرسه بودیم در هر موقعیتی که نشان از شیطنت و درسنخواندن بود، تیر این گناه به سوی ما نشانه میرفت! ما هم واقعا باور کردهبودیم که مقصریم!
خاطره آن روز برای ما خیلی سنگین تمام شد نه به لحاظ این که ما را سرزنش میکردند از این که یک معلم این گونه با دنیا وداع کند!
راستی! چرا خانم احمدی معلم شدهبود؟
او که بچهها و کلاس را دوست نداشت، چرا خودش و ما را این همه اذیت کرد؟
چرا یک شغل آرامتر و بی دغدغهتر پیدا نکرد تا این همه حرص نخورد؟
راستی واقعا چرا ما را دوست نداشت؟ مگر ما چه کردهبودیم؟
هنوز که هنوز است با این که سالها از این ماجرا میگذرد، عذاب وجدان دارم که آیا به راستی ما در مرگ خانم احمدی، دستی داشتیم؟ و ما باعث درگذشت او شدیم!؟
ما که سر کلاس او نفس نمیکشیدیم! و مثل یک مترسک بیجان روی نیمکتها مینشستیم و با ترس، حتی پلک میزدیم!
کاش خانم احمدی ما را دوست میداشت تا این همه رنج نمیکشید و ما را با این خاطره تلخ، تنها نمیگذاشت!